Archive for Uncategorized

تولّد فروغ

فروغ فرخزاد

می آیم، می آیم، می آیم

با گیسویم: ادامۀ بوهای زیر خاک

با چشمهام: تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم، می آیم، می آیم

و آستانه پرازعشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانۀ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد.

Leave a comment »

یادی از گذشته

یادی از گذشته

شهریست در کنارۀ آن شط پر خروش

با نخل های درهم و شب های پر ز نور

شهریست در کنارۀ آن شط و قلب من

آنجا اسیر پنجۀ یک مرد پر غرور

شهریست در کنارۀ آن شط که سال هاست

آغوش خود به روی من و او گشوده است

برماسه های ساحل و در سایه های نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام

با جادوی محبت خود قلب سنگ او

آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق

در ان دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

ما رفته ایم در دل شب های ماهتاب

با قایقی به سینۀ امواج بیکران

بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب

بر بزم ما نگاه سپید ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر

بوسیده ام دو دیدۀ در خواب رفته را

در کام موج دامن افتاده است و او

بیرون کشیده دامن در آب رفته را

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت

ای شهر پر خروش، تو را یاد می کنم

دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار

من با خیال او دل خود شاد می کنم

تهران – شهریور1333

Leave a comment »

نا آشنا

نا آشنا

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیر و دار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمۀ لب های من

تشنه ای سیراب شد، سیراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروی در خواب شد، در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز

خود نمی دانم چه می جویم در او

عاشقی دیوانه می خواهم که زود

بگذرد از جاه و مال و آبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را

او به فکر لذّت و غافل که من

طالبم ان لذّت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم

مست نازم کن، که من دیوانه ام

من به او می گویم ای ناآشنا

بگذر از من، من تو را بیگانه ام

آه از این دل، آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بیگانه ای

ای دریغا، کس به آوازش نخواند

تهران – مهر 1333

Leave a comment »

شعلۀ رمیده

شعلۀ رمیده

می بندم این دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعلۀ نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پر آتش را

تا بگذرم ز وادی رسوایی

تا قلب خامشم نکشد فریاد

رو می کنم به خلوت و تنهایی

ای رهروان خسته چه می جویید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعلۀ رمیدۀ خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچۀ شمفتۀ مهتاب است

باید که موج نور بیفشاند

بر سبزه زار شب زدۀ چشمی

کاو را به خوابگاه گنه خواند

باید که عطر بوسۀ خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

در گیسوان آن زن افسونگر

دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبایی

مستانه سر گذارد و آرامد

بر تکیه گاه سینۀ زیبایی

ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه می بندی ؟

روزی رسد که خسته و وامانده

بر این تلاش بیهده می خندی

آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نکنی پرواز

ای مرغ دل که خسته و بیتابی

دمساز باش با غم او، دمساز

اهواز – زمستان 1332

Leave a comment »

در این وبلاگ …

در این وبلاگ سعی بر این است تا اشعار » فروغ فرخزاد » آورده شود.

Leave a comment »